جدول جو
جدول جو

معنی هم انده - جستجوی لغت در جدول جو

هم انده
همین قدر، همین اندازه، کمی
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از هم کنیه
تصویر هم کنیه
دو یا چند تن که دارای یک کنیه باشند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ته مانده
تصویر ته مانده
باقی ماندۀ چیزی، اندکی از چیزی که به جامانده باشد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از هم خانه
تصویر هم خانه
کسی که با دیگری در یک خانه زندگانی کند، هم آشیانه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از هم چندی
تصویر هم چندی
معادله، برابری
فرهنگ فارسی عمید
(تَهْ دَ / دِ)
آنچه از خوردن باقی بماند. (آنندراج). آنچه از طعام در خوان باقی ماند. (ناظم الاطباء). آنچه باقی ماند از چیزی. پس مانده. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) :
از جام لب چون غیر را بخشی شراب همدمی
در کام تلخ ما چکان ته ماندۀآن جام را.
الهی قمی (از آنندراج).
- ته مانده خوار، ته مانده خور. پس مانده خور. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). رجوع به ته و ترکیبهای آن شود
لغت نامه دهخدا
(اُمْ مِ ؟)
نوعی از غورۀ خرما در اصطلاح مردم مصر. (از المرصع)
لغت نامه دهخدا
(هََ نَ / نِ)
همخانه. هم مسکن. که با یکدیگر در یک جا سکونت کنند. همنشین:
از پی عدل و فضل شاهانه
گور با شیر گشت هم خانه.
سنائی.
موش، مردم را همسایه و هم خانه است. (کلیله و دمنه).
همخانه شوی به مهد عیسی
رجعت کنی از اشارت جم.
خاقانی.
حنظل از معشوق خرما میشود
خانه از همخانه صحرا می شود.
مولوی.
بخت این نکند با من سرگشته که یک روز
هم خانه من باشی و همسایه نداند.
سعدی.
کی بود جای ملک در خانه صورت پرست
رو چو صورت محو کردی باملک همخانه باش.
سعدی.
تو با دشمن نفس همخانه ای
چه دربند پیکار بیگانه ای ؟
سعدی.
حالیا خانه برانداز دل و دین من است
تا در آغوش که می خسبد و هم خانه کیست.
حافظ.
- هم خانه عیسی، هم خانه مسیح، خورشید که با عیسی در یک آسمان است. (برهان). هر دو در فلک چهارم اند به اعتقاد قدما:
نه خورشید هم خانه عیسی آمد
چه معنی که معلول و حیران نماید؟
خاقانی.
خورشید شاه انجم و هم خانه مسیح
مصروع و تب زده ست و سها ایمن از مقام.
خاقانی.
، ساکن. سکونت گزیننده:
نیست جهان را چو تو هم خانه ای
مرغ زمین را ز تو به دانه ای.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(هََ پَ جَ / جِ)
هم زور. هم نبرد. هم آورد:
نه با شیری کسی را رنجه دارد
نه از شیران کسی هم پنجه دارد.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(هََ نَ / نِ)
دو کس که با یکدیگر سخن گویند: پرگو همیشه پی هم چانه میگردد. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(هََ لَ / لِ)
آنکه با دیگری نالد. (یادداشت مؤلف). روضه خوانها می گویند: خواهر، با زهرا همناله شو. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(هََ نَنْ دَ / دِ)
همانند. مانند. شبیه. نظیر. قرین:
همانندۀ شهریاراردشیر
فزاینده و فرخ و دلپذیر.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
که دم او را کنده باشند. کنده دم، ضرب دیده. شکست خورده. صدمه یافته. موهون. خوار. که شکست یافته و سخت درصدد جبران و انتقام است. (از یادداشت مؤلف) : اینجا قومی اند نابکار و بیمایه و دم کنده. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 49). و سخت آسان است بر من که با فوجی قوی از هندوان... راه سیستان گیرم... که آنجا قومی اند بیمایه و دم کنده و دولت برگشته تا ایمن باشم. (تاریخ بیهقی).
- دم کنده شدن، شکست خوردن و خوار و بدنام شدن: و غرض دیگر آنکه تا ما عاجز و بدنام شویم و به عجز بازگردیم و دم کنده شویم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 216).
- مار دم کنده، ماری که دم او را کنده باشند و سخت خشمگین و خطرناک باشد. مار زخمی.
- ، کنایه از کسی که از کسی صدمه ای دیده و سخت برای انتقام می کوشد: علی تکین دشمن است به حقیقت، و مار دم کنده که برادرش را طغاخان از بلاساغون به حشمت امیر ماضی برانداخته است و هرگز دوست دشمن نشود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 285). و علی تکین، مار دم کنده است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 284). در مستی لب مار دم کنده را مکیدن خطر است. (کلیله و دمنه).
- مثل مار دم کنده، کینه ور. سخت کینه توز. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(فَ دَ / دِ)
فهمانیده. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به فهمانیده شود
لغت نامه دهخدا
مساوی معادل: گردش آن خط بر آن جایگاه زمین همچند گردش آفتاب بود بر فلک، بهیکل باندام: اسب را بیاوردند ازین ابرشی توسن همچند پیلی) توضیح لازم الاضافه است
فرهنگ لغت هوشیار
معانده و معاندت در فارسی ستیزش، گردن کشی، ستیهیدن ستیهش گردن کشی کردنخلاف کردن، ستیزه کردن با کسی ستیهیدن عناد ورزیدن، گردن کشی خلاف: ... از جهت الزام حجت و اقامت بینت برفق و مدارا دعوت فرمود و باظهار آیات مثال داد. تا معاندت و تمرد کفار ظاهر گشت، ستیزه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خمانده
تصویر خمانده
خم شده کج گردیده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از همساده
تصویر همساده
همسایه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ته مانده
تصویر ته مانده
باقیمانده چیزی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هماننده
تصویر هماننده
مانده شبیه، جمع همانندگان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هم کنیه
تصویر هم کنیه
دو یا چند کس ک دارای یک کنیه باشند (نسبت بهم) هم کنیت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هم جانبه
تصویر هم جانبه
همه سویه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هم چندی
تصویر هم چندی
تساوی برابری معادل
فرهنگ لغت هوشیار
دو یا چند تن که در یک خانه سکونت دارند (نسبت بهم) : کی بود جای ملک در خانه صورت پرست رو چو صورت محو کردی با ملک همخانه باش، (سعدی)، شوهر ، زن زوجه، یار رفیق. یا هم خانه (همخانهء) مسیح. آفتاب (زیرا بعقیده قدما آفتاب در آسمان چهارم است که مقر عیسی باشد)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لمبانده
تصویر لمبانده
بالقمه های بزرگ نیم خاییده فرو برده
فرهنگ لغت هوشیار
وابانده کسی که مطلبی را بدو فهمانیده باشند، مطلبی که به کسی فهمانده شده باشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هماننده
تصویر هماننده
((هَ نَ د))
ماننده، شبیه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از هم چندی
تصویر هم چندی
معادله
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از هم بندی
تصویر هم بندی
تلفیق
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از هم وند
تصویر هم وند
عضو، آبونه
فرهنگ واژه فارسی سره
باقی مانده، به جای مانده، بقایا، پس مانده، تفاله، درد
فرهنگ واژه مترادف متضاد
شبیه، مانند، مثل
فرهنگ واژه مترادف متضاد
جفت، زن، زوجه، همسر
فرهنگ واژه مترادف متضاد
این مقدار، این اندازه
فرهنگ گویش مازندرانی
دو اسب یا دو حیوان را با یک افسار بستن
فرهنگ گویش مازندرانی